مشاهده منو

پخش زنده
زمان انتشار: ۱۸/۰۴/۱۴۰۱

رامین پرهام؛ تباهی و تباهی‌پذیری

رامین پرهام

تباهی به چیزی رِسَد ناگزیر

که باشد به گوهر تباهی‌پذیر

(اسدی توسی)

چندی پیش، در خلوتِ جنگلی که کتاب و سگ و اسب و آهو و گراز و گربه و پرنده و چرنده در آن جایِ موجوداتِ دوپا را در کنار من گرفته و حضور انسانی در آن مدّت‌هاست که صرفاً مجازی شده، آشنایی زنگ زد و خواست دیداری تازه کند. آشنایی است نامدار که صدای‌‌‌اش را پس از چهل سال دوری برای نخستین بار می‌شنیدم و حیران از اینکه چگونه درپیِ این همه دوری ناگاه به یاد من افتاده. سالیانی که در طّیِ آنها نام و سروصدا و حواشیِ بیشمارِ کارهایِ او را از طریقِ رسانه‌ها دنبال می‌کردم و او نیز، بی‌شک، دادِ بی‌تأثیرِ من از بیداد را از همین راه دنبال می‌کرد.

آشنایی نامدار که نامِ خود را در تاریخِ عرصه‌یِ کاری‌اش چنان بجا گذاشته که نام‌بردن از این عرصه بدونِ نام‌بردن از نامِ او، روایتی خواهد بود لَنگ و نیمه‌کور. بقولِ امروزی‌ها “سلبریتی” است و مانند بسیاری از سلبریتی‌هایِ امروزی و برخلافِ سلبریتی‌هایِ دیروزی، با حکومت و درکنارِ قدرت بود و حتی تلاشی هم در پنهان‌کردنِ این واقعیتِ عریان نداشته و ندارد. بقولِ ماکیاول، “آنها که غالب می‌شوند، حال از هر طریقی که باشد، هرگز احساسِ شرم نمی‌کنند.” دوستِ پیشین و آشنایِ دیرینِ من هم از جنسِ آنهایی است که چهل‌واندی سال پیش بر ایران و ایرانی غالب شدند، حال به هر طریقی، یکی در سیاست غالب شد و دیگری در فرهنگ و دیگری در هنر و همگی کم‌وبیش در تجارت، و در چهل سالی که از غلبگیِ‌شان می‌گذرد، هرگز کمترین احساسِ شرمی هم از خود نشان نداده‌اند. گویی در تهِ انحطاط، هیولایِ کِرِختی بنامِ گستاخی رمیده…

باری، بگذریم. پس از چهل سال زنگ زد و خواست دیداری تازه کند و دیداری ترتیب دادیم و اندک‌زمانی بیش از خوش‌وبِش و تعارفاتِ همیشگی نگذشته بود که ناگهان، در مونولوگی سیاسی، بقولِ خودشان “به صحرایِ کربلا زد”؛ به صحرایی که ارادتِ خود را به آن هرگز پنهان نکرد و هر از چندی هم از دخیل‌بستنِ رسانه‌ای به ضریحِ خرافاتِ عربیِ در شن خفته‌اش برای خود در نزدِ کربلایی‌هایِ حاکم بر ایران، حاله‌ای از سرسپردگیِ فکری و فرهنگی هم ساخته و می‌سازد.

مونولوگی که مَنی که در چراییِ لطفِ بازیافته و فَورانِ مهرِ نوشکفته‌اش در حیران بودم را حیران‌تر کرد. آنچه از این مونولوگ در یادم ماند را بدون کمترین دستبردی در محتوا و در شیوه‌یِ بیانِ آن دراینجا بازگو می‌کنم، تا شاید خواننده‌یِ ایرانیِ قرنِ بیست‌ویکمِ میلادی، سخنِ درستِ سخنورِ ایرانیِ قرنِ یازده میلادی را بهتر لمس کند که می‌گفت: تباهی به چیزی رِسَد ناگزیر، که باشد به گوهر تباهی‌پذیر.

پس به “صحرایِ کربلا” که رسید، شخصیتِ نامدارِ ایرانی و آشنایِ دیرینِ من دخیلِ باورهایِ خود را ناگاه به ضریحِ مصدق بست و گفت: “مثلاً رفتنِ یهودیا از ایران زمانِ مصدق، اصلاً ربطی به مصدق نداشت که… کار کارِ هاگانا بود… هاگانا مأمورایِ خودش رو مخفیانه فرستاده بود ایران تا یهودیا رو اذیت کنن و وادارشون کنن از ایران بِرَن اسرائیل… همین کار رو جاهایِ دیگه هم کردن… می‌خواستن جمعیتِ اسرائیل رو اینجوری تقویت کنن… تو مصر و تو کشورایِ عربیِ هم همین کار رو کردن… بهت میگم کار کارِ خودشون بود… ربطی به مصدق نداشت!”

یادآوری کنم که هاگانا مهمترین سازمانِ شبه‌نظامی و اطلاعاتیِ یهودیان تا پیش از استقلالِ اسرائیل در 1948 بود و پس از آن جایِ خود را به ارتش و سازمان‌هایِ رسمیِ اطلاعاتی و امنیتی این دولتِ نوپا داد.

آنهایی که تاکنون این فرصت را داشته‌اند تا سری به اسرائیل بزنند، تُکِ‌پایی هم شاید به جافا و بازارِ آن رفته ‌باشند و گَپِ دوستانه‌یِ بازاریان به فارسی جلویِ مغازه و پایِ تخته‌نَرد و فنجانِ چای، نظرشان را جلب کرد باشد. بیشترشان همان “زمانِ مصدق” از ایران رفتند، برخلافِ میل‌شان، چرا که “اصفهان را همانقدر دوست دارند که اورشلیم را” و ترکِ ایران برای‌شان حکمِ تبعید داشت و مانندِ هر تبعیدی بسیار دردناک بود. رفتند چون چاره‌ای نداشتند. چون اذیت و آزارِ یهود دوباره شروع شده بود. چون اوضاع دیگر مانند پیش از شهریور 20 نبود. چون وقتی “این آقای مصدق نخست‌وزیر شد”، اوضاع بدتر هم شد. چون حامیانِ مذهبیِ “این آقا”، خصوصاً در شهرستان‌ها، دیگر مانعی برای اذیت و آزارِ یهودیت و یهودیان دربرابرِ خود نمی‌دیدند.

بازگشتِ یهودیان به اسرائیل در دورانِ معاصر را به دو دسته تقسیم کرده‌اند: مهاجرت و تبعید. اوّلی خودخواسته و در راستایِ صیونیسمِ سیاسی بود، و دوّمی ناگزیر و از رویِ یهودستیزی. در سال‌هایِ موردِ اشاره‌یِ شخصیتِ نامدارِ ایرانی و آشنایِ دیرینِ من، اسرائیل درگیرِ جنگ بود و سرگرمِ دولت‌سازی، با تمامِ منابع، توان، نیرو و توجهی که کارستانی از این دست نیاز دارد. کارستانی چنان سترگ و حیاتی که دیگر مجال و توانی برای توطئه در چهارگوشه‌یِ منطقه‌ای به پهناوریِ خاورمیانه، آنهم برای یهودآزاری به دستِ خودِ یهودیان، باقی نمی‌گذاشت. حال از جنبه‌یِ اخلاقی و منطقیِ این قضیه هم بگذریم که یهودآزاری بدستِ خودِ یهودیان، آنهم چند سالی تنها پس از هولوکاست، از جهلِ بسیطِ این شخصیتِ بس نامدارِ ایرانی و آشنایِ دیرین من، جهلِ مرکّب می‌سازد.

در این سال‌ها، یعنی از تصویبِ قطعنامه‌یِ سازمانِ نوپایِ مللِ متحد مبنی بر “تقسیم اراضیِ فلسطین” در 29 نوامبر 1947 تا استقلالِ اعراب و به‌قدرت‌ رسیدنِ ایدئولوژیِ پان‌عربیسم در سال‌هایِ 50 میلادی، بیش از 800 هزار یهودی از کشورهایِ عربی رانده ‌می‌شوند. در سال‌هایِ آغازینِ همین دهه‌یِ 40 میلادی است که حاج امین الحسینی، مفتیِ اورشلیم و مؤسسِ حزب‌الامة العربیه در عراق در 1941؛ به همراه رشید عالی گیلانی، رئیسِ‌دفتر و مشاور عالیِ ملک فیصل اوّل و نخست‌وزیر عراق، پس از سفر به ایران و از آنجا به ترکیه و سپس به آلمان نازی، مبلّغِ عربی – اسلامیِ ایدئولوژیِ نازی و پان‌عربیسم از رادیو برلین برای الامة العربیه می‌شوند.

باری! یهودستیزی اصولاً نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان ندارد!

اگر در قرنِ 19 میلادی، “مسلمان‌کردنِ اجباریِ یتم‌هایِ یهودی در یَمن”، اصلی‌ترین علّتِ فرارِ یهودیان از این کشور و مهاجرت‌شان به فلسطین می‌شود، نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان نیست. گوهرِ تباهی‌پذیرِ رجالِ مسلمانِ یمنی برای این کار کافی است.

اگر در سال 1907 و در ماه‌هایِ منتهی به‌ توپ‌ بسته‌شدنِ مشروطه و مجلسِ آن، “لوطیانِ شاه میدانِ توپ‌خانه را اشغال می‌کنند و به اذیت و آزارِ عابران می‌پردازند و محله‌یِ یهودیان را غارت می‌کنند؛ نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان نیست. گوهرِ تباهی‌پذیر رجال و دربار و روحانیتِ شیعه، بعنوانِ گردانندگانِ همیشگیِ عنصرِ اجتماعیِ “لات و لوطی” در سیاستِ ایران، برای این کار کافی است.

اگر در 1947 و در روزهایِ منتهی به قطعنامه‌یِ تقسیم اراضی در سازمانِ ملل، نماینده‌یِ پان‌عربِ مصری، هیکل پاشا، در مجمع عمومیِ آن سازمان خط و نشان می‌کِشد که “تقسیم اراضی در فلسطین، جان یک میلیون یهودی در کشورهایِ مسلمان را به خطر خواهد انداخت”؛ نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان نیست. گوهرِ تباهی‌پذیر رجالِ پان‌عرب برای این کار کافی است.

اگر در 1948 درپیِ شکستِ سختِ ائتلافِ نظامیِ اعراب در جنگِ استقلال در برابرِ اسرائیل، سلبِ‌مالکیت از یهودیان و اخراجِ برنامه‌ریزی‌شده و گسترده‌یِ آنان از کشورهایِ عربی در اقدامی تلافی‌جویانه به اجرا گذاشته می‌شود؛ نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان نیست. گوهرِ تباهی‌پذیرِ رجالِ عربی برای این کار کافی است.

اگر در سال‌هایِ 1948 و 1949 میلادی، برخلافِ وعده‌ای که تُرکی بِن مَهدی، حاکم ولایتِ نَجران، به یهودیان داد، اموالِ آنها غارت شد و از عربستان سعودی اخراجِ می‌شوند؛ نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان نیست. گوهرِ تباهی‌پذیرِ اَل‌سعود برای این کار کافی است.

اگر از 1925 تا 1945 بیش از 12 میلیون نسخه از “نبردِ من”، مانیفستِ سیاسی و اُتوبیوگرافیکِ هیتلر، به‌فروش می‌رسد و به 12 زبان ترجمه می‌شود و به خطِ بریل برای نابینایان هم منتشر می‌گردد؛ نیازی به توطئه‌یِ یهودیان علیه خودشان نیست. کافی است دستِ نامرئیِ بازار میانِ ناشرانِ انگلیسی و آمریکایی برای نشرِ یک کتابِ پُرفروش و نیز دستِ امثالِ جوزف کِندی را باز بگذاریم؛ سرمایه‌داری آمریکایی که مدتی سفیرِ این کشور در لندن هم بود؛ پدرِ کِندی‌هایِ معروف که “یهودیان را به‌عنوانِ یک نژاد چیزِ گندی” می‌دانست “که به هرچیزی دست بزنند آن را هم به گند می‌کشند”، و اگر اموال‌شان را نازی‌ها در آلمان غارت کرده‌اند “باز هم تقصیرِ خودشان بود”…

آری دوستان! تباهی به چیزی رسد ناگزیر، که باشد به گوهر تباهی‌پذیر…

نمونه‌یِ دیگری اشاره کنم. نمونه‌ای از خودمان و نزدیک‌تر به حال‌وهوایِ غیرقابلِ‌تنفسِ خودمان. نمونه‌ای گویایِ این حقیقت که تاریخ نه‌تنها تکرارمی‌شود، چرا که عللِ مشابه لاجرم آبستنِ معلول‌هایِ مشابه‌اند، که گویی درجا هم می‌زند، گاه به شکلی کُمیک و گاه به شکلی تراژیک.

“یک مقامِ دولتی: شمشیرِ مبارزه با گران‌فروشی گردنِ کلفت و نازک نمی‌شناسد!”

تیترِ صفحه‌یِ نخستِ بالا مربوط به مطبوعاتِ دوران رئیسی در نظامِ اسلامی در ایرانِ امروزی نیست؛ اگرچه موضوع‌ آن به‌شکلِ تراژیک و دردباری امروزی است. تیترِ بالا از صفحه‌یِ نخست روزنامه‌یِ اطلاعات یکشنبه 5 امردادماه 1354 است. در 5 امرداد 1354، تورّم افسارگسیخته شد، اجاره‌خانه سر به هوا کشید و “دادگستری شکایاتِ مستأجران را مجانی دنبال می‌کند”! گرانی مردم را ناراضی می‌کرد و همان روزنامه در همان صفحه و در تیترِ عجیبِ دیگری می‌گوید که “مردمِ تهران دربرابرِ مرگ مقاوم شده‌اند”!

در امردادماه 1354 وضع به گونه‌ای است که “مدیرعامل شرکتِ تدارکاتِ صنایع نساجی” خود را مُلزم می‌داند تا در همان صفحه‌یِ نخستِ اطلاعات، اطلاعیه‌ای را منتشر کند و عمومِ مردم را از پیروی خود از “منویاتِ مبارکِ اعلیحضرتِ همایونی شاهنشاه آریامهر در تعدیلِ نرخِ مایحتاجِ عمومی” مطلع سازد. اعلیحضرتِ همایونی شاهنشاه آریامهر هم در همان یکشنبه 5 امردادماه 54 و درحالی‌که “نرخِ رسمیِ دلار افزایش [یافته است]”، سرگرم بدرقه‌یِ “پادشاه و ملکه اردن به کشور” متبوع‌شان هستند. در همان صفحه، کمی پائین‌تر از اخبارِ مربوط به اعلیحضرتِ همایونی، روبرویِ اطلاعیه‌یِ سرسپردگیِ مدیرعاملِ شرکتِ تدارکاتی به منویاتِ ملوکانه، تیترِ عجیب‌وغریبِ دیگری هم می‌خوانیم مبنی بر اینکه “تعلیمِ نظامیان برای محاکمه‌یِ گران‌فروشان شروع [شده است]”!

آری! شمشیر کجِ دولتِ همایونی در این مبارزه “گردنِ کلفت و نازک نمی‌شناسد”، و درحالی‌که اطلاعات با “تازه‌ترین عکس و گزارش از کربلا و نجفِ اشرف” خبرمی‌دهد که مقامات شدیداً درتلاش‌اند تا “مقدماتِ سفر به کربلا بسرعت آماده [بشود]”؛ در چند تیترِ کلفت و نازکِ دیگر خبر از دستگیریِ دو عدد گردن‌نازک و یک عدد گردن‌کلفت می‌دهد. دو گردن‌نازکِ دستگیرشده یکی “معاونِ اتحادیه صنفِ میوه‌فروشان” است و دیگری “صاحبِ چندین دکّانِ نانوایی”. و امّا گردن‌کلفتِ بازداشت‌شدِ…

گردنِ کلفتی که در کارزارِ مبارزه با گران‌فروشی می‌رود تا سردیِ تیغِ برّنده‌یِ شمشیرِ کجِ دولتِ همایونی را روی شاهرَگ‌ِ خود احساس ‌کند، متعلق به حبیب‌الله القانیان است.

اطلاعات در ادامه‌یِ این خبر و در رابطه با سوابقِ مردی که “یکی از عواملِ اصلیِ اخلال در امرِ قیمت‌ها” معرفی شده است، می‌نویسد: “القانیان یکی از بزرگ‌ترین کارخانه‌داران کشور است که فعالیت خود را در تولید کالا‌هایِ صنعتی از ۲۲ سال قبل شروع کرد… اولین کارخانه پلاستیک‌‌سازی را در کشور بنیان [گذاشته] و قبل از تأسیس این کارخانه مدت‌ها پروفیل‌سازیِ آلومینیوم و یخچال‌سازی را دایر کردِ … وی سال‌ها مدیریتِ عامل کارخانجاتِ صنعتیِ تهران را نیز به عهده [گرفته] و مدیرعامل بزرگترین کارخانه ریسندگی کشور [بود] … وی از ملاکین نیز به شمار می‌رود و یکی از اجاره‌بگیران بزرگ است. ساختمان مرتفع خیابان اسلامبول که به پلاسکو معروف است را سال‌ها قبل ساخته… و یکی [دیگر] از ساختمان‌های متعلق به القانیان، ساختمان آلومینیوم در خیابان شاه است که…”

باری! چند روزی از دستگیریِ این گردن‌کلفت از “عواملِ اصلیِ اخلال در امرِ قیمت‌ها” نگذشته بود که همزمان با “خلع‌ید سه قصّاب”، اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران در نامه‌ای به وزارت بازرگانی، خواهانِ “ابطال کارتِ بازرگانیِ حبیب القانیان” می‌شود و مقدماتِ “اخراج وی از اتاق بازرگانی، از هیأت نمایندگانِ اتاقِ تهران و از اتاقِ ایران” فراهم گشته، “فعالیت‌هایِ تجاری او نیز محدود [می‌شوند]”. اهمِّ اتهاماتِ “میلیاردرِ صاحبِ پلاسکو” که پرونده‌اش به “کمیسیونِ امنیتِ اجتماعی” ارجاع شده نیز بدین قرار رسماً اعلان می‌گردد: “1 – صدور دستورِ گرانفروشی؛ 2 – تحریک به عدم عرضه کالا؛ و 3 – عدم اجرایِ نرخ‌هایِ مصوب”…

درست در فردایِ آن روز، یعنی در 6 امردادماه 1354، اطلاعات در خبری می‌نویسد: “القانیان که دیروز به دلیلِ گرانفروشی بازداشت شد، دیشب طی نامه‌ای آمادگی خود را در اجرایِ فرمانِ ملوکانه و همکاری با دولت [امیرعباس هویدا] در مبارزه با گرانفروشی ابراز داشته است. القانیان در نامه خود نوشته است: اینجانب آمادگی دارم که هر گونه تخفیف در نرخ کالاهایِ مختلفِ خود بدهم و با منظورداشتن هزینه و حداقلِ سود، که آن‌هم میزانش را دولت تعین کرده‌باشد، کالا را با تخفیفِ کلی عرضه کنم”.

زمانی که روزنامه اطلاعات این اخبار را منتشر می‌کند، نزدیک به دو سال از آغاز نخستین بحرانِ نفتی و چهاربرابرشدنِ قیمتِ نفت از 2.59 دلار به 11.65 دلار می‌گذرد. بحرانی که درپیِ تصمیمِ اعراب در استفاده از سلاح نفت پس از سومین شکستِ نظامیِ آنها در برابرِ اسرائیل در اکتبر 1973، بر شدّتِ آن هم افزوده شد. در کشوری مانند ایران، چهاربرابرشدنِ قیمتِ نفت و برخلافِ نظرِ تخصصیِ کارشناسانِ اقتصادی، به سراریزشدنِ درآمدهایِ نفتی به بازار و در نتیجه افزایشِ شدیدِ نقدینگی منجر شد.

افزایشی که با در نظرگرفتنِ کمبودها و گلوگاه‌هایِ زیرساختاری و اقتصادیِ ایران، از ضعفِ تولید و عدم توسعه‌یافتگیِ بخش خدمات گرفته تا مداخلاتِ منویاتِ ملوکانه و عدم استقلالِ بانکِ مرکزی … ناگزیر به رکودِ تورّمیِ 1975 و تیترهایِ عجیب ولی نه‌چندان غریبِ اطلاعات در 5 امردادماه 1354 می‌انجامد. تیترهایی که باید انتظارِ آنها را در رسانه‌هایِ نظام‌هایی داشت که قیمت‌ها در آنها مطیع فرامین هستند و اگر عیبی یا نقصی در کار پدیدار می‌آید، ریشه در ساختارِ نظام ندارد و باید برای ریشه‌یابیِ آن بدنبالِ کارآفرینی بود که با اخلال در بازار درپیِ سودجویی بود و یهود بودنِ وی هم البته کمترین دخالتی در دستگیریِ او ندارد، چرا که چند بقّال و چقّال و نانوا و قصّابِ لابد مسلمان هم دستگیر شده‌اند.

در همان صفحه‌یِ نخستِ اطلاعات 5 مردادماه 54، یک تیترِ عجیبِ دیگر هم آمد که بازخوانی‌اش امروز خالی از تأمّل نیست: “اگر سلاح‌هایِ اتمی مستقر در پایگاه‌های آمریکا توسطِ ترکیه تصرّف شود، ترکیه یک‌روزه یک کشورِ بزرگِ اتمی می‌شود”!

توضیح اینکه چرا مطلبِ بالا، در ظاهر و در باطنش، در بیان و در اعلانش، بیانگرِ نوعی بیماریِ مُزمِن در روانِ آشفته‌یِ اِلیت‌ها و سلبریتی‌ها و رجالِ ایرانی است؛ و چرا بدونِ درمانِ این بیماریِ مُزمِن، هرگونه تلاش در آینده برای دولت‌سازیِ مدرن نتیجه‌ای جز بازتولیدِ چرخه‌یِ تباهی نخواهد داشت؛ تخصصی بیشتر و فرصتی دیگر می‌طلب. پس در پایان باز به همین بسندِ کنم که اگر تباهی به چیزی رسد ناگزیر، که باشد به گوهر تباهی‌پذیر، پس باید دید که چه عاملی در روانِ ایرانی اینچنین اخلال کردِ و گوهرِ ایرانی را اینچنین تباهی‌پذیر کردِ است.

… نزدیک بود یادم برود. پس تا یادم نرفته این را هم بگویم: “حبیب‌الله القانیان فرزند بابائی متولد 1288 هجری شمسی، مالکِ یهودی پلاسکو، متهم به جاسوسی و کمکِ مالی به رژیمِ صهیونیستی، در 27 بهمن 1357 بازداشت و در سحرگاه 19 اردیبهشت 1358 اعدام شد”.

«مواضع نویسنده الزاما بازتاب‌دهنده دیدگاه سازمان نه به یهودی‌ستیزی نیست»

تازه‌ها